زانوهام سستتر و دستهام ناتوانتر از اینه که حرکتشون بدم.
سختترین مسئولیتم و بلندترین قلهای که با مشقت این روزها فتح میکنم، به شارژ زدن گوشیمه.
اون هم همیشه موفقیتآمیز انجام نمیشه.
ظهر به مامان زنگ زدم. از صداش مشخص بود که گریه میکرده. گفت الآن یک عطسه جانانه کردم و گفتم لابد فکر میکنی چرا صدام گرفته و نکنه گریه کردم. اینطور میگفت که من بفهمم گریه کرده و بپرسم چی شده. اما گفتم من هم الآن عطسه کردم. و تا آخر با لحن غمگینش فین فین میکرد ولی من به روی خودم نیاوردم. میدونم چیه. چند روزه احساس میکرد که من غمگینم. قادر نبودم تظاهر کنم که خوبم. برعکس همیشه. با بابا هم همیشه درگیره. از وقتی که یادم میاد.
خسته شدم از خوب بودن. دیگه نمیخوام پذیرای دردها و حرفها و حسرتهای آدمها باشم. وقتی که هنوز خیلی بچه بودم همه با من درددل میکردند. از دعواهای زناشویی، از مشکلات، از عقدهها. شاید چون من همیشه خوددار و بزرگتر از سنم به نظر میاومدم.
تا به امروز همه رنجهای بشریت رو بهتنهایی روی دوش خودم حمل کردم، اما تصمیم دارم این کولهبار رو رها کنم کنار زبالهها. حتی این لباسها روی تنم سنگینی میکنه.
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ